بهترین درس های زندگی تربیتی
اینبار در آرمیک سافت به شما داستانی میگیم که یکی از بهترین درس های زندگی تربیتی رو به والدین آموزش میده.
امروز صبح کمربند کابویی مورد علاقه ام خراب شد و من تیکههای اون رو پیش پدرم بردم. پدرم اون رو درست کرد و گفت: جانی این کمربند دیگه به درد نمیخوره. یادم نمیاد چطور و چرا اینقدر به اون کمربند علاقمند شدم اما حتی نمیتونستم خودم رو بدون اون تصور کنم. پدرم من رو به مدرسه رسوند و من با شونه های آویزون راهی کلاس شدم.
پدرم وکیل پایه یک بود و کارش مستلزم تلاش سخت روزانه میشد. اما هر روز به تکالیفم رسیدگی میکرد. هر روز پیش از غروب آفتاب با هم شام می خوردیم و دعا میکردیم.
سرمایه گذاری روی عشق بی قید و شرط
اون روز چند ساعت بعد از اینکه من رو مقابل مدرسه کرد، ما مشغول انجام فعالیت کلاسی بودیم که چند ضربه به در کلاس خورد. معلممون در رو باز کرد و پدرم با یک کمربند کابویی جدید پشت در ایستاده بود.
لبخند پهنی روی لبهاش بود. گفت: این ماله توست جانی. این فقط یک کمربند نبود بلکه درس عشق و فداکاری هم همراهش بود.
من معمولاً وقت های آزادم رو با پدرم نمیگذرونم و البته بدون شک اون هم کارهای مهمتری از خرید کمربند کابویی داره. با این وجود اون حواسش به من هست، میدونه که هیچ کار یا لذتی بالاتر از عشق صادقانه نیست.
این کار محبت آمیز پدرم زیربنای درس بزرگی در دوران کودکی من محسوب میشد. بنایی از عشق، قدرت، فداکاری و شخصیت.
بسیاری از والدین مسئولیت پذیر امروزه سرکار میرند، هزاران ساعت از زندگی خودشون رو صرف مراقبت از کودک میکنند، هزینه مدارس غیر انتفاعی فرزندشون رو فراهم میکنن و برای آینده فرزندشون پس انداز میکنن. همه اینها مفیدند اما نقش والدین و همچنین تعامل با کودکان از اهمیت ویژهایی برخورداره.
درسی پدرانه در زندگی
هیچ هفتهایی بدون درسهای پدرانه تموم نمیشه. من ملیندا، دختری با معلولیت ذهنی رو به خاطر آوردم، که حتماً باید با ماشین تا خونه میرفت. پدرم پیشنهاد کرد که ملیندا رو برسونیم. من مثل یک مرد واقعی تا جلو در خونه ملیندا رو همراهی کردم. درسی که آموختم: با خانمها مودبانه رفتار کن.
تد استرولو هم بود، مهاجری بیخانمان که با ماشین تصادف کرده بود. پدرم به کمکش شتافت، آوردش خونه و آپارتمانی ارزون قیمت براش پیدا کرد.
هر آخر هفته ما به ملاقات آقای استرولو میرفتیم و براش اسنک، جوراب و روزنامه میبردیم. اغب فقط حرف میزدیم و اون درباره کشور خودش برامون حرف میزد. در راه برگشت به خونه، پدرم گفت که پیرها اغلب فراموش میشند و جدی گرفته نمیشوند. درسی که آموختم: مردم مهم هستند و باید با دیگران با احترام رفتار کرد.
پدرم همیشه صورتحساب خواربارفروشی رو در اولین فرصت پرداخت میکرد. و درسی که از این رفتار می آموختم: اخلاق و وجدان بود.
پدرم همواره در حال مطالعه بود، و ارتباط او با کتاب و خرد هرگز قطع نشد. کتابخونه خونه ما پر از کتاب بود. کتابهای قدیمی، تاریخی، سیاسی، هنر و انواع و اقسام کتابهای دیگه. درس: ذهنت رو پرورش بده.
در دوران دانشکده، هر هفته پدرم یادداشتی برای من مینوشت. یادداشتهایی با این مضمون: دوست دارم و تو برام مهمی. من همه این یادداشت ها رو نگه داشتم.
بعد از دبیرستان و دانشکده، مشغول کار شدم، ازدواج کردم و پسری به اسم کانر داشتم. میتونید مطلب دروغگویی در کودکان رو تو آرمیک سافت بخونید.
شالودهایی قوی
هر وقت که در محل کارم با مشکلی مواجه میشدم، خستگیهام رو با پدرم در میان میگذاشتم. به عنوان افسر پلیس، با والدین مستآصلی روبرو میشدم که از من میخواستند تا کاری درباره فرزندان متخلفشون انجام بدم. اغلب نمیتونستم بهشون بگم که ریشه این مشکلات به سالها قبل و زمانی که توجهی به فرزندانشون نمیکردن بازمیگرده.
این کار آسون نبود. پس از تولد کانر، من با کمبود خواب، پوشک کثیف، عدم وقت های آزاد و خستگی مفرط روبرو شدم. و تازه اون موقع متوجه زحمات و مشقاتی که پدرم متحمل شده بود، شدم.
به تدریج، مدیریت زمان و هماهنگ کردن مسئولیت هام رو یاد گرفتم. زمانی رو برای رفتن به پارک و مطالعه شبانه اختصاص دادم. رفتارهای نادرستم رو اصلاح کردم و روی کارهای مثبت تمرکز کردم. گرچه زمان بر بود، اما شالودهایی قوی رو برای زندگی من و پسرم ایجاد میکرد، درست مثل رفتاری که پدرم با من داشت.
وضع دشوار زندگی
مشکل دوست یابی کودک و راه حل رو قبلا توضیح دادیم. یک روز، در حالی که مشغول تمیز کردن کف اتاق بودم، کانر به طبقه بالا رفت و کمربندش رو خراب کرد. در اون لحظه کمربند دیگه ایی نداشت تا بتونه از اون استفاده کنه.
اولین روز مدرسه بود و البته روز مرخصی من. بهش گفتم که آخر هفته براش یک کمربند میخرم. کانر اومد پایین و کاملاً ناامید بود. کانر رو توی ماشین گذاشتم و راه افتادیم.
کانر در ۵ سالگی به اندازه کافی عاقل بود که بفهمه اون روز یک صبح معمولی نیست.
او پرسید: پدر کجا میریم؟
میریم که کمربند بخریم. با خوشحالی فریاد زد: میریم کمربند کابویی بخریم!
نظر و پیشنهاد شما چیه؟
نظر شما درباره این درس والدین چیه؟ پیشنهاد و تجربه خودتون رو برای ما بنویسید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.